خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

۵

بعد از رسیدن و بوسیدن و سیر دیدن مادر و پدرم یه دوش گرفتم و خودم رو آماده

کردم تا برم اداره کل ببینم اونجا چی دستور میدن و اونا منو کجا می فرستن،

قبل از رفتن به اداره کل یه نظر کرده بودم واسه امام رضا که قربونش برم،

تمامی کارها در اداره کل نیم ساعت هم طول نکشید و من منتقل شدم به شهر خودم،

از اونجا فورا رفتم حرم و دو رعکت نماز خوندم و نظرمو دادم، باید صبح زود خودمو

به زندان معرفی می کردم ، با خودم می گفتم دیگه اینجا شهر خودمه  و هیچکی نمی تونه

هیچی به من بگه، صبح خودمو با  نیم ساعت تاخیر معرفی کردم که اولین گیر رو تو دژبانی به

من دادن و گفتن سریع نقاب کلاهت رو صاف کن ، بعد از اون فرمانده یگان حفاظت گفت

از همین اول نشون دادی که بی نظمی حالا من صد به زمین و آسمون رفتم که دیر رسیدم

خلاصه تو زندان اکثریت منو میشناختن ( افسر نگهبان گرفته تا عقیدتی و پاسیار و تعدادی

از سربازان پایه) و اینها همه اول از لطف خدا بود و بعد پدرم که آدمی شناخته شده در

بین مردم بود. به دستور فرمانده ارشد تمامی زندان رو به من معرفی کرد و این کار تا ظهر

طول کشید، کم کم داشتیم به جاهای باریک می رسیدیم و اون رفتن به داخل آسایشگاه بود که

من با اینکه یک بار تجربه کرده بود ولی از اون واهمه داشتم، قبل از ورود به

 آسایشگاه دو نفر از پایه ها به حساب اومدن ما رو توجیه کردن که آی خایمالی

نکنی و از این جور حرفها، ما هم ساده گفتیم باشه!

تا رفتم تو آسایشگاه  آدمی بود که از رو تخت ریخت رو سرم و تا دلتون بخواد

کتکم زدند ولی  آزار و اذیتشون حتی یک سوم مثل زاهدان نبود. بعد هم گفتن برو

زیر تخت بخواب تا هر موقع صدات زدیم، و تا گفتیم یه آشخور سریع بیا بیرون،

خلاصه تو شهر خودمون هم کتک خوردیم و ما رو همه کار کردن و هیچ کاری

 نتونستم بکنم، راستی هم دوره هام رو دیدم که بسیار خوشحال شدم و وجود اونها

 باعث دلگرمی بود، کار ندارم که هر کی میرسید یه تشر می زد ولی زیاد جدی نمی

گرفتم چون قبلا تجربه کرده بودم، پاس من بود محوطه چون معاف از رزم

بودم و به نحوی سرباز بیکار سازمان حساب می شدم، باید از صبح زود

باتوم می گرفتم تا ظهر و از بعد از ظهر تا سر شب بعدش هم خلاص،

و دور محوطه ی زندان می چرخیدم تا کسی مواد به داخل پرتاب نکنه.

از اینها که بگذریم سخن سوختن بهتر است، همون شب اول پاهام رو سوختن

کاری که تو زاهدان نکرده بودن، از روز بعد پاس من شروع می شد و به

نحوی روز اول رو به من استراحت داده بودن.

صبح زود بیدار شدم و با یکی از بچه ها رفتیم آب جوش آوردیم و بعد از

صبحونه رفتم اسلحه خونه و باتوم گرفتم و رفتم منطقه ای که مربوط به پاس

من بود ...

نظرات 3 + ارسال نظر
ماهی خانوم پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:40 ب.ظ http://mahinameh.blogsky.com

سلام!
جدی شما پسرا تو سربازی با همه ی هیبت و ادعاتون تبدیل به موجوداتی کاملا حیوونکی و طفلکی میشید!!
ایشالا به خیر و خوشی تموم بشه
اگه رسیدی به منم یه سر بزن خوشحال می شم.
موفق باشی
ماهی

محمدرضا پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:24 ب.ظ http://defectorsat.blogsky.com

سلام یوسف جان وبلاگ خوبی داری .
همیشه یادت باشه چون می گذرد غمی نیست این روزا زود تموم می شه .

مجتبی جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ب.ظ http://0426.ir

سلام یوسف جان !
خوب مینویسی ها :D
فک کنم از دی ماه هم من بنویسم خاطرات یک آشخور
خوش باشی مواظب خودت باش
یا علی - خداحافظ !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد