خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

۴

 مدتی گذشت و من کم کم داشتم با اوضاع اونجا کنار میومدم و با بچه ها

کمی رابطه برقرار کرده بودم ، ولی تعدادی از اونها بودن که به هیچ صراطی

مستقیم نبودن و حال آدم رو به هم می زدند.

وضعیت نگهبانی به طریقی بود که باید 2ساعت سرباز آماده بودی و 2

 ساعت پاس ( نگهبان) و خلاصه من رو گذاشتن پاس 2 دیدبان 1.

ساعت 8 صبح من رو گذاشتن سرباز آماده و ساعت 10 رفتم بالای دیدبان و ساعت 12

تا 3.5 من رو گذاشتن بازم سرباز آماده. اینها همه لطف پاسبخش بود که یه

پسره دوره 107 بود از مشهد. آشغال ترین فرد کانون و بسیار خایمال.

به هر حال وقتی اومد پاس منو عوض کنه بهش گفتم: اگه برم بالای دیدبان یه تیر تو

مخ تو می زنم یه تیر تو مغز خودم. این یارو هم ترسید و سریع رفت گزارش کرد به افسر

نگهبان و از اونجایی که افسر نگهبان آدمی توپ بود پس از صحبت با من قول داد

که من رو بزاره سرباز رئیس. روز بعد وقتی خواستم برم پیش ریاست ، مسئول

حفاظت اومد و گفت یکی دیگه رو برای این پست در نظر گرفتن و شما برو دژبان

وایستا. ما هم قبول کردیم و شروع به خدمت. در همین گیر و دار، آشخوری خود را

به نحو احسن انجام می دادم تا جای گلایه باقی نمونه.

و نیز از اونجایی که خدا خیلی مهربونه و به من لطف و کرم زیاد داره کارهام رو جور

کرد تا برم اداره کل و برم پیش متخصص اعصاب. اینقدر رفتم و اومدم تا اینکه دکتر

یه نامه داد و نوشت که باید به شهر خود منتقل شود. نمی دونید چه حس و حالی داشتم

مدام به خونه زنگ می زدم و کلی گریه و زاری ولی لو نمی دادم قضیه چیه. از اون

ماجرا یک ماه گذشت و یه روز که من دژبان بودم حفاظت اومد و گفت فلانی بیا سریع

تصویه کن . یه لحظه ترسیدم و با خودم گفتم نکنه باز منو به یه خراب شده ی دیگه

می خوان تبعید کنن ولی نه انتقالیم جور شده بود . خیلی زود تصویه کردم و رفتم

اداره کل تا امضا ی سرهنگ رو بگیرم که این کار چون مصادف بود با اعدام یکی

از اعضای باند عبدل مالک( همون زمان که یه مینی بوس رو بردن هوا) 2 روز

طول کشید ولی به هر حال امضا رو گرفتم و با یه جعبه شیرنی رفتم کانون برا خدافظی.

گرچه از اونجا بیزار بودم ولی دل کندن از بچه ها برام سخت بود. خلاصه طبق رسوم

از درب آسایشگاه تا دژبانی بچه ها پامرغی دادنم و با یه شور و هیجان خدافظی کردم و

رفتم ترمینال و یه بلیط گرفتم واسه مشهد . از شوق خوشحالی حتی به خونه زنگ نزدم که

دارم میام و هیچی سوغاتی نگرفتم ، در کل با خودم عهد کردم اگه کلاهم بیوفته اونجا

دیگه برش ندارم ، تا مشهد 3-4 بار ما رو از اتوبوس برا بازرسی اوردن پایین ولی

به هر ننگی بود حوالی صبح بود که رسیدم خونه ....

نظرات 3 + ارسال نظر
هادی جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ب.ظ http://hadimk.blogfa.com

سلام.
خوبی؟ من یه آشخور واقعی ام
تو وبلاگم از خاطرات روز آخر آموزشی نوشتم
خوشحال میشم بیای
منتظرتم
یاعلی مدد

مریم جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:45 ب.ظ http://b4u.blogsky.com

وای سربازیم چه سخته هااااا

[ بدون نام ] دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام من دوره 120هستم زندان مرکزی منم اموزشیمو انصار بودم کد ٩٨
امشب اخرین شب مرخسیم
بود
وای دوباره روز از نو»»»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد