خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

۳

سربازی که همراه ما بود ما رو تحویل افسر نگهبانی داد و رفت، افسر نگهبان بعد

از پرسیدن چند سوال ما رو تحویل ارشد داد تا ما رو به سوی آسایشگاه هدایت کنه!

در فاصله ی زمانی که تا آسایشگاه راه بود ارشد چند کلمه صحبت کرد و گفت : اینجا

باید مرد بود ، نباید چاقالی کنید، هر چی شد باید تو آسایشگاه بمونه و به بیرون درز

نکنه! خلاصه رسیدیم در آسایشگاه: قبل از ورود ارشد گفت باید وقتی وارد می شید

همگی با هم بگید سلام آسایشگاه. ما هم که ترسیده بودیم این حرف رو زدیم.

بعد از اون سرباز های قدیمی اومدن و گفتن باید کل آسایشگاه رو پامرغی برید، نمی دونم

چه دلیلی داشت ولی مجبور به اطاعت بودیم. بعد از اون گفتن همگی یه گوشه خبردار

بایستید تا سوال ها شروع بشه.

باید ابتدا خودت رو معرفی می کردی، متن معرفی از این قرار بود:

لا حول ولا قوت الا بلا العلی و العظیم، اینجانب سرباز آموزشی کس موتور.......

متولد .. پایه خدمتی ... اعزامی از... متعهد می شوم در دوران خدمت خود به هیچ

گونه هملباسی خود را نفروشم( به یه حساب خایمالی نکنم)

بعد از گفتن این جمله ارشد روبه روت می ایستاد و می گفت یکی میزنم تا شاخ نشی

و یکی دیگکه می زنم تا خایمال نشی، اول از همه من پیش قدم شدم بعد از معرفی

نامرد پدرسگ چنان سیلی نصیب من کرد که زمین و زمان رو سرم گشت،

خلاصه همگی به همین طریق پذیرش شدیم، بعد از اون سرباز قدیمی های دیگه اومدن

و هر کدوم حسابی حالمون رو جا آوردن، می خواستم فرار کنم ولی چاره ای نبود،

وقتی که کارشون تموم شد هر کدوم از ما ها رو فرستادن تو یه باند( به هر چند

نفر که جیره خوار همدیگه میشن و شهرهاشون نزدیک همه می گن باند)

من هم رفتم تو باند مشهد.

کار هر آشخور که وارد باند میشید این بود که صبحانه ، نهار، شام اعزای باند رو از آشپزخانه

بگیره و بیاره سفره رو پهن کنه، جمع کنه ، ظرفها رو بشوره و خلاصه بشه نوکر

دست بسینه ی باند. این تازه کار گروهی باندت بود، کار کلی این بود که هر صبح و

هر شب آسایشگاه رو جارو بزنی و فرش ها رو تکون بدی و میدون جلوی درب

ورودی رو جارو بزنی، رژه بری و خلاصه کاری بات انجام می دادن که شخصیت

برات نمونه، هیچکی هم نبود که از اونها سوال کنه.

روز های اول داشتم می مردم، شبیه یه آدم روانی شده بودم که با هیچکی حرف نمی

زد و پناه برده بود به خدا و هر لحظه دعا می کردم که منو از این معرکه

نجات بده،

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی ـ ام ۱۳۵ یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ق.ظ

منم سه روزه از کچویی ترخیصش دم
من دوره ۱۲۹ بودم . بچه همدانم

همدانم افتادم

من شاید کسی باشم که خاطراتتو واقعا درک کرد

hldv دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:30 ب.ظ

ار گجویی گفتی نمک پاشیدی روی زخمم بر دیگه بر نگرده منم۱۲۲d از همدان موفق باشی

مهدی دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:14 ق.ظ

دوره 134 دیروز ترخیص شدم افتادم شهر خودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد