خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

۲

در بین راه اتوبوس خراب شد ولی با زحمت و با چند ساعت تاخیر درست

و آماده ی حرکت شد، نمی دونم چقدر طول کشید 24 ساعت یا شایدم

بیشتر بود که ما به ترمینال زاهدان رسیدیم، نامرد راننده بد قولی کرد و ما رو

همون ترمینال پیدا کرد. در صورتی که باید ما رو به اداره کل تحویل می داد.

خواستیم با تاکسی بریم ولی کسی جرات رفتن با شخصی رو نکرد، از یه نفر

آدرس رو گرفتیم و پیاده راه افتادیم، بنده خدا به ما گفت حدود 30 دقیقه پیاده روی

داره ولی 1.30 دقیقه طول کشید . وای که چقدر شهر زاهدان در اون ساعت

شب وحشتناک بود، همه جا ساکت و آروم بود اکیپ های گشت زنی پلیس

مدام در حال رفت و آمد بودن ، طوری که من احساس کردم شهر رو اشتباه

اومدیم، به هر جوری بود به اداره کل رسیدم ، همون اول یه بچه سوسول اومد

و چند تا نعره کشید که آی من چکار می کنم و چکار نمی کنم، از دژبانی

یه سرباز که دوره 108 بود اومد و ما رو تحویل گرفت و به طرف خوابگاه

برد. راجب این دوره ها هم بگم: هر ماه یه نیرو وارد کچویی میشه که واسه

معلوم بودن یه دوره روش میزارن، این دوره ها از عدد 1 چرخیده بود تا

به الان که شده بود 118 و ما بودیم دوره ی 118 و این بنده خدا  که 108 بود

به یه حساب پدر خدمتی ما محسوب میشد. خلاصه شب رو به طریقی به صبح

رسوندیم. ساعت 5.30 بود که ما رو بیدار کردن واسه ورزش ، بعد از اون

صبحونه رو خوردیم و اون وقت بود که متلک ها شروع شد، یکی می گفت

کس موتور، یکی می گفت لقلوی و متلک هایی از قبیل این: انژکتوری،

صفر کیلومتر، بی چیره و آش خور که بهترین کلمش بود.

بعد از این متلک ها یه موجودی اومد و ما که واقعا کس موتور بودیم رو

یه چند تا بشین پاشو داد تا یه زهر چشمی نشونمون بده، ساعت 8.30 بود که

طرف اصلی اومد و گفت برا آموزش تکمیلی باید برید کانون تا بعد از چند رو

تقسیم بشید. محل اسکان ما در کانون بود خوابگاه قبلی زندانی ها، و اونجا واقعا

کثیف و آلوده بود ، واسه خواب چون جا نبود باید روی هم می خوابیدیم و وضعیت

غذایی مون افتضاح بود، به هر ننگی که بود اون چند روز هم تموم شد

و روز تقسیمات رسید، تقسمات طوری بود که هر کسی اگر جایگزین نبود یا

یه استعداد نداشت و یا مهمتر از همه پارتی نداشت میوفتاد جایی که عرب نی بزنه!

تقسیمات که شروع شد من افتادم ایرانشهر ، و دوست دیگم افتاد سراوان و اونیکی

رو هنوز نخوندن که وقت نماز و نهار شد، بعد از نهار که اومدیم دوباره اسم ها رو

خوندن ولی اسم من تو لیست ایرانشهر نبود، یه لحظه ترسیدم که نکنه شهر دیگه ای

افتادم ولی باز خدا لطف و مرحمت کرد و منو همون زاهدان و کانون نگه داشت.

به غیر از من 5 نفر دیگه ای بودن که افتادن کانون و همگی به اتفاق سرباز

سرهنگ به سوی  کانون حرکت کردیم، فاصله زیاد نبود و 10 دقیقه طول نکشید

که رسیدیم دژبانی کانون..

نظرات 1 + ارسال نظر
peyvand جمعه 12 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ق.ظ

خیلییییییییییییییییییی باهال بوووووووووووووووود... خوش به هال شما ه میتونید برید سربازی!! خیلی باهاله ها! باز بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد