خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

۱

دفترچه اعزام به خدمتم رو اواسط خرداد بود که فرستادم ولی نمی دونم چرا تاریخ

 اعزام به خدمتم خورد 18/9 یعنی بعد 6ماه که دفترچه رو فرستادم، تو این مدت بیکار

 نبودم یه کافی نت اجاره کرده بودم که هی بگی نگی خرج خودش رو در می آورد  اولش

 که می خواستم از طریق سپاه اقدام کنم ولی خریتم گل کرد و چون از گذاشتن

ریش و پشم خوشم نمی اومد رفتم پذیرش زندان شدم.

روزها مثه باد می گذشتن تا اینکه روز موعود رسید و باید آقا یوسف کم کم بار سفر می بست ،

 یک ساک پر از وسایل کردم و رفتم خودم رو به مرکز اعزام به خدمت در مشهد معرفی کردم،

 وای که چه جمعیتی اومده بود در این گیرو دار با دو نفر از همکلاسیهام ملاقات کردم که

حدود 5 سال بود از هم بی خبر بودیم ، نزدیک های ظهر بود که اوتوبوس حرکت کرد و

 من بی خبر از اونچه که می خواد تو این مدت بر من بگذره!

ساعت 4 صبح بود که به پادگان آموزشی شهید کچویی در کرج رسیدیم ،

هوا سرد وطاقت فرسا بود، همون اول دژبان ها یه خودی نشون دادن و چنان ترسی به ما

 دادن که نگو ، 3 ساعت تو اون هوا موندیم به بهانه ی بازرسی وسایل، وقتی وارد پادگان شدیم

  محیط شد نظامی، سه گردان داشت که هر گردان سه گروهان داشت و من در تقسیمات اوفتادم

 گردان 2 گروهان انصار، لباس های آشخوری رو پوشیدیم و چه قیافه های خنده داری داشتیم

که خودمون از اون بی خبر بودیم، سرجوخه ها اومدن و کاملا توجیهمون کردن،

از اون روز بود که سختیها شروع شد البته به نظر ما!!، نمی دونم چند تا بشین پاشو

 و یا بدو به ایست یا کلاغ پر کجاش سخته که ما گلایه می کردیم، به هر حال من فقط

 چند روز رو دویدم چون شدم ارشد نظافت چی ها و دو صبح گاهی رو دو در کردم

 در این مدت یعنی 2 ماه آموزشی قریب بر 10 روز مرخصی اومدم و نیز چون

 تو کرج برف زیاد میاد حدود ۵ روز تعطیل بود و جمعه ها هم تعطیل و مرخصی داشتیم

  به طور کلی میشه گفت کلا 40 روز آموزشی داشتیم و این مدت واقعا لذت بخش بود :

 وقتی که خسته از شامگاه میومدی و اعصاب نداشتی بچه ها رو سر و کول

 هم بالا میرفتن و شوخی می کردن و خستگی از تنت در می رفت، وقتی که واسه صبحانه

 یا نهارو یا شام باید می رفتی تو صف و با زرنگی جا می زدی ولی از تو زرنگ تر

 سرجوخت بود که خفتت می کرد و حالت شنا بهت می داد که بی خیال هر چی غذا بود

 می شدی، یا وقتی که میدون تیر می رفتی و از ترس اینکه پوکت گم نشه به جای

 تیر اندازی به سیبل به بالای کوه می زدی، واقعا چه با حال بود.

گذشت تا اینکه باید ما رژه آخر رو می رفتیم و بعد تقسیم می شدیم و

هر کی سی خودش می رفت ولی از شانس بد ما اون روز اونقدر برف اومد که

رژه مالیده شد و فقط رفتیم تا اسم ها رو بخونن و تقسیم بشیم نمی دونم چرا اونقدر

 امید داشتم که شهر خودم میوفتم شاید واسه این بود که پذیرش

 شهر خودم بودم و جای نگرانی نبود ، اسامی یکی یکی بر حسب استان خونده می شد

 ولی اسم من نه تو خراسان رضوی بود نه شمالی و نه جنوبی بله درسته

 من افتاده بود سیستان و بلوچستان، دنیا واسم تیره و تار شد ولی چاره ای نبود باید

 می رفتم با گریه زاری بسیارز دوستام جدا شدم و سوار اتوبوس پیش

به سوی بختم حرکت کردم

نظرات 3 + ارسال نظر
!As@d سه‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:37 ب.ظ http://satsw.blogsky.com

آش خوری مبارک باشه....
ادامه بده.....و همه چیز رو بنویس...
باید جالب باشه!

امین جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:22 ب.ظ

سلام دوستم تو ژادگان شماست اگه می شه آدرس ژادگانو بدین تا برم ببینمش

[ بدون نام ] دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:17 ق.ظ

یکی از دوستات پایه اش رفته بود بالا دهن بچه هارو سرویس میکرد فامیلیش نصیری بود دوره ۱۱۸

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد