خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

خاطرات یک سرباز

به جون خودم آشخوری بد دردیه!!( الباقیش باحاله)

جواب نظرات و سوالات

خوب در این پست می خوام جواب نظرات و ایمیل هایی رو که به من زده بودن رو

بدم:

یه دوست عزیز گفته بود که شما پسرا با این همه هیبت خوب تو سربازی

 تبدیل به موجوداتی طفلکی میشید!؟

در جوابش باید بگم که این قضیه ی آشخوری فقط تو سازمان زندان ها بوده که دیگه

الان کم رنگ شده و در نهادهایی مثه ارتش و سپاه این قضیه ها نیست. و نیز

عرض کنم آدم میاد سربازی که مرد بودنش تکمیل بشه، به عنوان مثال من خودم

هیچ وقت حتی یه لیوان آب رو جابه جا نکردم و این کار رو برام انجام می دادن و

هیچ وقت احترامی برای پدر و مادرم قائل نمی شدم  ولی  تو سربازی  مجبور شدم

حتی لباس های یکی دیگه رو بشورم و  در هر دقیقه شونصد بار سلام می کردم و

احترام می گذاشتم. حالا با کمی فکر آیا ارزش پدر و مادر کمتر از این آدمه که هیچ

سنخیتی با تو نداره. و باز بعد از یه مدت که تو بقول مثال طفلکی بود میشدی پادشاه

و اون وقت تو امر میکردی. در ضمن این اذیت ها رو کسی انجام میداد که هم لباسیته

و اون هم قبل آزار دیده پس هیج جای گله ای وجود ندارد و نه تنها از غرورت کم

نمیشه بلکه بعد از آشخوری مغرورتر هم میشی در صورتی که جنبه نداشته باشی.

 

یه دوست دیگه گفته بود که شما نباید زیر بار می رفتین و به هر طریقی

باید جلوی اونها قد علم می کردید!؟

باید بگم اگه می خواستیم با زور جلوی اونها وایستیم کتک می خوردیم، هر چقد هم

زور داشته باشی وقتی یه آسایشگاه بریزن رو سرت کم میاری. و اگه هم می خواستیم

خایمالی کنیم اولا که بچه بودن خود رو ثابت می کردیم و در ثانی دو روز دیگه که

ما پایه میشدیم و دیگه خدمت برامون سخت بود باید برای خودمون آشخوری می کریدم.

این مورد رو فقط کسی درک می کنه که خدمتش نمیکشه .

 

یکی دیگه گفته بود اگه سربازی به این سختیه من بیخیالش می شم!؟

نه سربازی خیلی آسونه در صورتی که بی خیال باشی و این آشخوری هم فقط برای

سرگرمی و گذشتن روزها ی طویل خدمته. البته دیگه با وجود خایمالها دیگه اثری

از آشخوری وجود نداره.

 

یه ایمیل جدید اومده بود و پرسیده بود که نظر شما در مورد آشخوری چیه؟

باید بگم  اگه آشخوری باشه خدمت مثه باد میگذره و هیچی از خدمت حالیت

نمیشه، انسان قدر همه چیز و همه کسش رو میدونه. تو زندگی شخصی

با مشکلات راحت تر کنار میاد. در آشخوری هیچکی ضرر نمی کنه چون یه روز

همون آشخور پایه میشه و این چرخه تا ابد ادامه داره.

در مورد سازمان زندان ها هم باید بگم که یکی از پولدارترین نهادهاست چون زیر

نظر قوه قضایه است و سربازی که برای زندان انتخاب میشه از نظر من باید دو

خصوصیت داشته باشه: 1- وضع مالیش از متوسط به بالا باشه2- انسانی درست

و پاک باشه.

چون زندان همه جور آدم داره و اگه کمی سست عنصر باشه با توجه

به پیشنهادهایی که بهش میشه زود به منجلاب فرو میره و اگه هم

 زرنگ باشه میتونه درس های زیادی بگیره که هیج جای دیگه

 گیرش نمیاد  در زندان سرباز فقط نگهبانی داره و مانند جاهای دیگه

بیگاری ازش نمیکشن و به نوعی میشه گفت خیلی آقـــــا تــــــــــــــــــــری

در کل اگه به خودتون مطمئن هستید برید واسه سربازی

 پذیرش زندان بشید

۶

زیاد پاس من سخت نبود و میشد گفت به نحوی بیکار می گردم ، آشخوری تو

شهر خودم زیاد سخت نبود و بیشتر سر نظافت بود و گهگاهی یه عباسی یا

یه فندوقی از پایه ها می خوردیم. از آشخوری زیاد ناراحت نمی شدم بیشتر

اعصابم از کسانی داغون میشد که دیروز با هم سلام علیک داشتیم و الان

منو نمی شناختن، خلاصه روزها می گذشت تا اینکه ما شدیم یک ماه خدمت

و یه نیرو جدید زیر ما اومد، وای که چقد خوشحال بودم اون روزی که 2 تا

صفر کیلومتر اومدن تو یگان، به هر حال از آشخوری ما کمی کم میشد،همین

جور که روزها می گذشتن  من با پایه ها رابطم بیشتر میشد و اون موقع من

شدم راننده و واقعا برای بعضی ها ناراحت کننده بود سربازی که هنوز خدمت

نکرده پاس بگیره( کسی که به جز دیدبان در قسمتی دیگه پاس بده رو میگن

یارو پاس گرفته) به هر حال گوشه و کنایه زیاد بود ولی زیاد جدی نمی گرفتم

تا اینکه چشم باز کردم دیدم شدم 4 ماه خدمت ولی به علت کمبود نیرو هنوز

کمی آشخوری می کردیم و پاس من هم عوض شده بود و شده بود پاس کلید( در

اصلی زندان دست من بود و ورود و خروج زندانی و پرسنل داخل زندان زیر

نظر من انجام می شد) خلاصه این پاسم خیلی سنگین تر و پر خطر بود ولی ارزش

داشت چون 2 روز رو تو یگان می خوابیدم و 1 روز خونه و آشخوری هم دیگه

سرش گرد شده بود و من هیچ کاری نمی کردم چون اصلا تو آسایشگاه نبودم.

حدود 1 ماه از پاس جدیدم گذشته بود که یه دوره  جدید اومد و هنوز یه روز از

اومدنشون نگذشته بود که خایمالی کردن و ریدن تو سازمان. اون روز رو اینقدر

ما رو پامرغی و بشین پاشو بردن که نای راه رفتن نداشتیم، و بعد از چند روز

هم حدود 7 نفر از پایه ها که 2 نفرشون واقعا مرد بودن رو تبعید کردن به شهرهای

دیگه، در کل این دوره 12? رید تو کل سازمان های زندان چون میشه گفت به نحوی

اکثر اونها متولدین سالهای 67 بودن و بچه.

من و هم دوره ای هام ناراحتیمون بیشتر از این بود که آشخوری کردیم ولی نتونستیم

آشخوری بکشیم. به هر حال همین جور روز ها می گذشت تا اینکه من شدم 10 ماه

خدمت و پاسم باز عوض شد و شدم ارشد وظیفه ها، از یه طرف خوشحال بودم

چون هنوز پایه هایی که منو آزار داده بودن هنوز خدمت می کردن و از طرفی ناراحت

چون مسولیتم زیاد شده بود ولی وقتی خدا باشه هیچ مشکلی نیست و بیشتر واسه

این ارشدی رو قبول کردم که سازمان دست این خایمال ها نیوفته، به هر حال

با لطف خدا داره خدمت می گذره ولی اصلا مثه روزهای اول خوش نمی گذره

و به قول بقیه حاظرم آشخوری کنم ولی با همون پایه های قدیم خدمت کنم نه

با یه مشت بچه خایمال..؟!

خوب تا بعد که اگه یه موضوع جالب بود براتون بنویسم بای

۵

بعد از رسیدن و بوسیدن و سیر دیدن مادر و پدرم یه دوش گرفتم و خودم رو آماده

کردم تا برم اداره کل ببینم اونجا چی دستور میدن و اونا منو کجا می فرستن،

قبل از رفتن به اداره کل یه نظر کرده بودم واسه امام رضا که قربونش برم،

تمامی کارها در اداره کل نیم ساعت هم طول نکشید و من منتقل شدم به شهر خودم،

از اونجا فورا رفتم حرم و دو رعکت نماز خوندم و نظرمو دادم، باید صبح زود خودمو

به زندان معرفی می کردم ، با خودم می گفتم دیگه اینجا شهر خودمه  و هیچکی نمی تونه

هیچی به من بگه، صبح خودمو با  نیم ساعت تاخیر معرفی کردم که اولین گیر رو تو دژبانی به

من دادن و گفتن سریع نقاب کلاهت رو صاف کن ، بعد از اون فرمانده یگان حفاظت گفت

از همین اول نشون دادی که بی نظمی حالا من صد به زمین و آسمون رفتم که دیر رسیدم

خلاصه تو زندان اکثریت منو میشناختن ( افسر نگهبان گرفته تا عقیدتی و پاسیار و تعدادی

از سربازان پایه) و اینها همه اول از لطف خدا بود و بعد پدرم که آدمی شناخته شده در

بین مردم بود. به دستور فرمانده ارشد تمامی زندان رو به من معرفی کرد و این کار تا ظهر

طول کشید، کم کم داشتیم به جاهای باریک می رسیدیم و اون رفتن به داخل آسایشگاه بود که

من با اینکه یک بار تجربه کرده بود ولی از اون واهمه داشتم، قبل از ورود به

 آسایشگاه دو نفر از پایه ها به حساب اومدن ما رو توجیه کردن که آی خایمالی

نکنی و از این جور حرفها، ما هم ساده گفتیم باشه!

تا رفتم تو آسایشگاه  آدمی بود که از رو تخت ریخت رو سرم و تا دلتون بخواد

کتکم زدند ولی  آزار و اذیتشون حتی یک سوم مثل زاهدان نبود. بعد هم گفتن برو

زیر تخت بخواب تا هر موقع صدات زدیم، و تا گفتیم یه آشخور سریع بیا بیرون،

خلاصه تو شهر خودمون هم کتک خوردیم و ما رو همه کار کردن و هیچ کاری

 نتونستم بکنم، راستی هم دوره هام رو دیدم که بسیار خوشحال شدم و وجود اونها

 باعث دلگرمی بود، کار ندارم که هر کی میرسید یه تشر می زد ولی زیاد جدی نمی

گرفتم چون قبلا تجربه کرده بودم، پاس من بود محوطه چون معاف از رزم

بودم و به نحوی سرباز بیکار سازمان حساب می شدم، باید از صبح زود

باتوم می گرفتم تا ظهر و از بعد از ظهر تا سر شب بعدش هم خلاص،

و دور محوطه ی زندان می چرخیدم تا کسی مواد به داخل پرتاب نکنه.

از اینها که بگذریم سخن سوختن بهتر است، همون شب اول پاهام رو سوختن

کاری که تو زاهدان نکرده بودن، از روز بعد پاس من شروع می شد و به

نحوی روز اول رو به من استراحت داده بودن.

صبح زود بیدار شدم و با یکی از بچه ها رفتیم آب جوش آوردیم و بعد از

صبحونه رفتم اسلحه خونه و باتوم گرفتم و رفتم منطقه ای که مربوط به پاس

من بود ...

۴

 مدتی گذشت و من کم کم داشتم با اوضاع اونجا کنار میومدم و با بچه ها

کمی رابطه برقرار کرده بودم ، ولی تعدادی از اونها بودن که به هیچ صراطی

مستقیم نبودن و حال آدم رو به هم می زدند.

وضعیت نگهبانی به طریقی بود که باید 2ساعت سرباز آماده بودی و 2

 ساعت پاس ( نگهبان) و خلاصه من رو گذاشتن پاس 2 دیدبان 1.

ساعت 8 صبح من رو گذاشتن سرباز آماده و ساعت 10 رفتم بالای دیدبان و ساعت 12

تا 3.5 من رو گذاشتن بازم سرباز آماده. اینها همه لطف پاسبخش بود که یه

پسره دوره 107 بود از مشهد. آشغال ترین فرد کانون و بسیار خایمال.

به هر حال وقتی اومد پاس منو عوض کنه بهش گفتم: اگه برم بالای دیدبان یه تیر تو

مخ تو می زنم یه تیر تو مغز خودم. این یارو هم ترسید و سریع رفت گزارش کرد به افسر

نگهبان و از اونجایی که افسر نگهبان آدمی توپ بود پس از صحبت با من قول داد

که من رو بزاره سرباز رئیس. روز بعد وقتی خواستم برم پیش ریاست ، مسئول

حفاظت اومد و گفت یکی دیگه رو برای این پست در نظر گرفتن و شما برو دژبان

وایستا. ما هم قبول کردیم و شروع به خدمت. در همین گیر و دار، آشخوری خود را

به نحو احسن انجام می دادم تا جای گلایه باقی نمونه.

و نیز از اونجایی که خدا خیلی مهربونه و به من لطف و کرم زیاد داره کارهام رو جور

کرد تا برم اداره کل و برم پیش متخصص اعصاب. اینقدر رفتم و اومدم تا اینکه دکتر

یه نامه داد و نوشت که باید به شهر خود منتقل شود. نمی دونید چه حس و حالی داشتم

مدام به خونه زنگ می زدم و کلی گریه و زاری ولی لو نمی دادم قضیه چیه. از اون

ماجرا یک ماه گذشت و یه روز که من دژبان بودم حفاظت اومد و گفت فلانی بیا سریع

تصویه کن . یه لحظه ترسیدم و با خودم گفتم نکنه باز منو به یه خراب شده ی دیگه

می خوان تبعید کنن ولی نه انتقالیم جور شده بود . خیلی زود تصویه کردم و رفتم

اداره کل تا امضا ی سرهنگ رو بگیرم که این کار چون مصادف بود با اعدام یکی

از اعضای باند عبدل مالک( همون زمان که یه مینی بوس رو بردن هوا) 2 روز

طول کشید ولی به هر حال امضا رو گرفتم و با یه جعبه شیرنی رفتم کانون برا خدافظی.

گرچه از اونجا بیزار بودم ولی دل کندن از بچه ها برام سخت بود. خلاصه طبق رسوم

از درب آسایشگاه تا دژبانی بچه ها پامرغی دادنم و با یه شور و هیجان خدافظی کردم و

رفتم ترمینال و یه بلیط گرفتم واسه مشهد . از شوق خوشحالی حتی به خونه زنگ نزدم که

دارم میام و هیچی سوغاتی نگرفتم ، در کل با خودم عهد کردم اگه کلاهم بیوفته اونجا

دیگه برش ندارم ، تا مشهد 3-4 بار ما رو از اتوبوس برا بازرسی اوردن پایین ولی

به هر ننگی بود حوالی صبح بود که رسیدم خونه ....

۳

سربازی که همراه ما بود ما رو تحویل افسر نگهبانی داد و رفت، افسر نگهبان بعد

از پرسیدن چند سوال ما رو تحویل ارشد داد تا ما رو به سوی آسایشگاه هدایت کنه!

در فاصله ی زمانی که تا آسایشگاه راه بود ارشد چند کلمه صحبت کرد و گفت : اینجا

باید مرد بود ، نباید چاقالی کنید، هر چی شد باید تو آسایشگاه بمونه و به بیرون درز

نکنه! خلاصه رسیدیم در آسایشگاه: قبل از ورود ارشد گفت باید وقتی وارد می شید

همگی با هم بگید سلام آسایشگاه. ما هم که ترسیده بودیم این حرف رو زدیم.

بعد از اون سرباز های قدیمی اومدن و گفتن باید کل آسایشگاه رو پامرغی برید، نمی دونم

چه دلیلی داشت ولی مجبور به اطاعت بودیم. بعد از اون گفتن همگی یه گوشه خبردار

بایستید تا سوال ها شروع بشه.

باید ابتدا خودت رو معرفی می کردی، متن معرفی از این قرار بود:

لا حول ولا قوت الا بلا العلی و العظیم، اینجانب سرباز آموزشی کس موتور.......

متولد .. پایه خدمتی ... اعزامی از... متعهد می شوم در دوران خدمت خود به هیچ

گونه هملباسی خود را نفروشم( به یه حساب خایمالی نکنم)

بعد از گفتن این جمله ارشد روبه روت می ایستاد و می گفت یکی میزنم تا شاخ نشی

و یکی دیگکه می زنم تا خایمال نشی، اول از همه من پیش قدم شدم بعد از معرفی

نامرد پدرسگ چنان سیلی نصیب من کرد که زمین و زمان رو سرم گشت،

خلاصه همگی به همین طریق پذیرش شدیم، بعد از اون سرباز قدیمی های دیگه اومدن

و هر کدوم حسابی حالمون رو جا آوردن، می خواستم فرار کنم ولی چاره ای نبود،

وقتی که کارشون تموم شد هر کدوم از ما ها رو فرستادن تو یه باند( به هر چند

نفر که جیره خوار همدیگه میشن و شهرهاشون نزدیک همه می گن باند)

من هم رفتم تو باند مشهد.

کار هر آشخور که وارد باند میشید این بود که صبحانه ، نهار، شام اعزای باند رو از آشپزخانه

بگیره و بیاره سفره رو پهن کنه، جمع کنه ، ظرفها رو بشوره و خلاصه بشه نوکر

دست بسینه ی باند. این تازه کار گروهی باندت بود، کار کلی این بود که هر صبح و

هر شب آسایشگاه رو جارو بزنی و فرش ها رو تکون بدی و میدون جلوی درب

ورودی رو جارو بزنی، رژه بری و خلاصه کاری بات انجام می دادن که شخصیت

برات نمونه، هیچکی هم نبود که از اونها سوال کنه.

روز های اول داشتم می مردم، شبیه یه آدم روانی شده بودم که با هیچکی حرف نمی

زد و پناه برده بود به خدا و هر لحظه دعا می کردم که منو از این معرکه

نجات بده،

۲

در بین راه اتوبوس خراب شد ولی با زحمت و با چند ساعت تاخیر درست

و آماده ی حرکت شد، نمی دونم چقدر طول کشید 24 ساعت یا شایدم

بیشتر بود که ما به ترمینال زاهدان رسیدیم، نامرد راننده بد قولی کرد و ما رو

همون ترمینال پیدا کرد. در صورتی که باید ما رو به اداره کل تحویل می داد.

خواستیم با تاکسی بریم ولی کسی جرات رفتن با شخصی رو نکرد، از یه نفر

آدرس رو گرفتیم و پیاده راه افتادیم، بنده خدا به ما گفت حدود 30 دقیقه پیاده روی

داره ولی 1.30 دقیقه طول کشید . وای که چقدر شهر زاهدان در اون ساعت

شب وحشتناک بود، همه جا ساکت و آروم بود اکیپ های گشت زنی پلیس

مدام در حال رفت و آمد بودن ، طوری که من احساس کردم شهر رو اشتباه

اومدیم، به هر جوری بود به اداره کل رسیدم ، همون اول یه بچه سوسول اومد

و چند تا نعره کشید که آی من چکار می کنم و چکار نمی کنم، از دژبانی

یه سرباز که دوره 108 بود اومد و ما رو تحویل گرفت و به طرف خوابگاه

برد. راجب این دوره ها هم بگم: هر ماه یه نیرو وارد کچویی میشه که واسه

معلوم بودن یه دوره روش میزارن، این دوره ها از عدد 1 چرخیده بود تا

به الان که شده بود 118 و ما بودیم دوره ی 118 و این بنده خدا  که 108 بود

به یه حساب پدر خدمتی ما محسوب میشد. خلاصه شب رو به طریقی به صبح

رسوندیم. ساعت 5.30 بود که ما رو بیدار کردن واسه ورزش ، بعد از اون

صبحونه رو خوردیم و اون وقت بود که متلک ها شروع شد، یکی می گفت

کس موتور، یکی می گفت لقلوی و متلک هایی از قبیل این: انژکتوری،

صفر کیلومتر، بی چیره و آش خور که بهترین کلمش بود.

بعد از این متلک ها یه موجودی اومد و ما که واقعا کس موتور بودیم رو

یه چند تا بشین پاشو داد تا یه زهر چشمی نشونمون بده، ساعت 8.30 بود که

طرف اصلی اومد و گفت برا آموزش تکمیلی باید برید کانون تا بعد از چند رو

تقسیم بشید. محل اسکان ما در کانون بود خوابگاه قبلی زندانی ها، و اونجا واقعا

کثیف و آلوده بود ، واسه خواب چون جا نبود باید روی هم می خوابیدیم و وضعیت

غذایی مون افتضاح بود، به هر ننگی که بود اون چند روز هم تموم شد

و روز تقسیمات رسید، تقسمات طوری بود که هر کسی اگر جایگزین نبود یا

یه استعداد نداشت و یا مهمتر از همه پارتی نداشت میوفتاد جایی که عرب نی بزنه!

تقسیمات که شروع شد من افتادم ایرانشهر ، و دوست دیگم افتاد سراوان و اونیکی

رو هنوز نخوندن که وقت نماز و نهار شد، بعد از نهار که اومدیم دوباره اسم ها رو

خوندن ولی اسم من تو لیست ایرانشهر نبود، یه لحظه ترسیدم که نکنه شهر دیگه ای

افتادم ولی باز خدا لطف و مرحمت کرد و منو همون زاهدان و کانون نگه داشت.

به غیر از من 5 نفر دیگه ای بودن که افتادن کانون و همگی به اتفاق سرباز

سرهنگ به سوی  کانون حرکت کردیم، فاصله زیاد نبود و 10 دقیقه طول نکشید

که رسیدیم دژبانی کانون..

۱

دفترچه اعزام به خدمتم رو اواسط خرداد بود که فرستادم ولی نمی دونم چرا تاریخ

 اعزام به خدمتم خورد 18/9 یعنی بعد 6ماه که دفترچه رو فرستادم، تو این مدت بیکار

 نبودم یه کافی نت اجاره کرده بودم که هی بگی نگی خرج خودش رو در می آورد  اولش

 که می خواستم از طریق سپاه اقدام کنم ولی خریتم گل کرد و چون از گذاشتن

ریش و پشم خوشم نمی اومد رفتم پذیرش زندان شدم.

روزها مثه باد می گذشتن تا اینکه روز موعود رسید و باید آقا یوسف کم کم بار سفر می بست ،

 یک ساک پر از وسایل کردم و رفتم خودم رو به مرکز اعزام به خدمت در مشهد معرفی کردم،

 وای که چه جمعیتی اومده بود در این گیرو دار با دو نفر از همکلاسیهام ملاقات کردم که

حدود 5 سال بود از هم بی خبر بودیم ، نزدیک های ظهر بود که اوتوبوس حرکت کرد و

 من بی خبر از اونچه که می خواد تو این مدت بر من بگذره!

ساعت 4 صبح بود که به پادگان آموزشی شهید کچویی در کرج رسیدیم ،

هوا سرد وطاقت فرسا بود، همون اول دژبان ها یه خودی نشون دادن و چنان ترسی به ما

 دادن که نگو ، 3 ساعت تو اون هوا موندیم به بهانه ی بازرسی وسایل، وقتی وارد پادگان شدیم

  محیط شد نظامی، سه گردان داشت که هر گردان سه گروهان داشت و من در تقسیمات اوفتادم

 گردان 2 گروهان انصار، لباس های آشخوری رو پوشیدیم و چه قیافه های خنده داری داشتیم

که خودمون از اون بی خبر بودیم، سرجوخه ها اومدن و کاملا توجیهمون کردن،

از اون روز بود که سختیها شروع شد البته به نظر ما!!، نمی دونم چند تا بشین پاشو

 و یا بدو به ایست یا کلاغ پر کجاش سخته که ما گلایه می کردیم، به هر حال من فقط

 چند روز رو دویدم چون شدم ارشد نظافت چی ها و دو صبح گاهی رو دو در کردم

 در این مدت یعنی 2 ماه آموزشی قریب بر 10 روز مرخصی اومدم و نیز چون

 تو کرج برف زیاد میاد حدود ۵ روز تعطیل بود و جمعه ها هم تعطیل و مرخصی داشتیم

  به طور کلی میشه گفت کلا 40 روز آموزشی داشتیم و این مدت واقعا لذت بخش بود :

 وقتی که خسته از شامگاه میومدی و اعصاب نداشتی بچه ها رو سر و کول

 هم بالا میرفتن و شوخی می کردن و خستگی از تنت در می رفت، وقتی که واسه صبحانه

 یا نهارو یا شام باید می رفتی تو صف و با زرنگی جا می زدی ولی از تو زرنگ تر

 سرجوخت بود که خفتت می کرد و حالت شنا بهت می داد که بی خیال هر چی غذا بود

 می شدی، یا وقتی که میدون تیر می رفتی و از ترس اینکه پوکت گم نشه به جای

 تیر اندازی به سیبل به بالای کوه می زدی، واقعا چه با حال بود.

گذشت تا اینکه باید ما رژه آخر رو می رفتیم و بعد تقسیم می شدیم و

هر کی سی خودش می رفت ولی از شانس بد ما اون روز اونقدر برف اومد که

رژه مالیده شد و فقط رفتیم تا اسم ها رو بخونن و تقسیم بشیم نمی دونم چرا اونقدر

 امید داشتم که شهر خودم میوفتم شاید واسه این بود که پذیرش

 شهر خودم بودم و جای نگرانی نبود ، اسامی یکی یکی بر حسب استان خونده می شد

 ولی اسم من نه تو خراسان رضوی بود نه شمالی و نه جنوبی بله درسته

 من افتاده بود سیستان و بلوچستان، دنیا واسم تیره و تار شد ولی چاره ای نبود باید

 می رفتم با گریه زاری بسیارز دوستام جدا شدم و سوار اتوبوس پیش

به سوی بختم حرکت کردم